بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

آه ای عشق طفلک ِ مهجورمانده

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۸ ب.ظ

این همه شعر و واژه عاشقانه ای را که هر روز در کانال های جورواجور تلگرام میخوانیم و منتشر میکنیم، اگر تنها به اندازه یک صدم آنها عاشقی بلد بودیم حالا دنیا جای قشنگتری برای زندگی میبود و ما هم آدم های سالمتری بودیم که قلب هایمان این همه زخم نداشت و دست هایمان این همه خونین نبود.

  • ماهی

سه

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ
که پشتم بایستی، موهایم را کنار بزنی و گردنبندم را باز کنی یا ببندی یا هرچی...

+ شما هم لحظه ها/آرزوها/رویاهای شیرین عاشقانه تان را بنویسید. سومی اش را یگانه نوشت. چهارمی و پنجمی و بقیه اش با شما؛ اگر که میخواهید :)
  • ماهی

سفید؛ مثل برف یکدست روی کوه

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ
این روزها بیشتر از هرچیز دیگری نگران حافظه ام هستم. انگار قرار است به زودی از دست بدهمش که خب...شرح ادبی و سانتی مانتال همان بلایی است که از آن میترسم؛ آلزایمر که بی شک میتواند بعیدترین نگرانی یک بیست و سه ساله باشد. یعنی اگر استانداردی برای فهرست بندی نگرانی ها با فیلتر سن شخص وجود داشت، آلزایمر آخرین گزینه در پوشه بیست و سه ساله ها بود. 
کلمه ها را گم میکنم؛ حتی ساده ترین آنها را. دیروز داشتم به مامان میگفتم که میدانستی قطاب را در روغن سرخ میکنند و شاید بیست ثانیه در ذهنم دنبال کلمه روغن میگشتم و پیدایش نمیکردم. عینکم روی چشمم است و دور تا دور اتاق دنبالش میگردم. به من می سپارند که یک ساعت بعد زیر گاز را خاموش کنم یا از خواب بیدارشان کنم و من فراموش میکنم و ته دیگ برنج میسوزد یا آنها مجبور میشوند بند کفش هایشان را در راه پله و دکمه های پیراهنشان را در راه ببندند. اسم آدم ها را، شخصیت فیلم ها را و قصه کتاب ها را فراموش میکنم. حتی امروز عدد اتمی نیتروژن هم فراموش کرده بودم. خدا گوگل را از ما نگیرد که نیمی از نادانی ها و فراموشی هایمان را رفع کرده، بی آنکه به رویمان بزند که خاک تو سرت! این هم شد سوال؟ 
بگذریم...یک دوستی داشتم که آرزو داشت آلزایمر بگیرد و همه چیز را فراموش کند. من از فراموشی مطلق میترسم ولی. برای همین سودوکو حل میکنم. همین الان یکی از آن ساده هایش را در مدت سی و هشت دقیقه و چهل ثانیه حل کردم. بعد بلافاصله آمدم اینجا تا موفقیتم را ثبت کنم که اگر روزی آلزایمر گرفتم متنی باشد که یادم بیاورد روزی بیست و سه ساله بودم و از آلزایمر میترسیدم.
  • ماهی

دو

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

که تماشا کنم بالا و پایین رفتن سیب گلویت را...

  • ماهی

زندگی هنوز خوشگلیاشو داره

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری به دیدن زیبایی ها نیاز دارم. همان جمله معروف که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره؛ نیاز دارم که خوشگلی های دنیا را ببینم. میدانی...نمیشود منتظر نشست تا کسی بیاید و چوب جادویی اش را بالای سر زندگیت بچرخاند و Bibbidi-Bobbidi-Boo! ناگهان همه چیز قشنگ شود. همین است که هست. دنیا همین گند بزرگیست که هنوز خوشگلیاشو داره. که هنوز کودکی بدنیا می آید. دستی در دستی گره میخورد. لبخندی روی لب می نشیند. موسیقی خوبی به گوش میرسد. گیاهی رشد میکند. درختی میوه میدهد. رودخانه ای میخروشد. مردی عاشق میشود. زنی عاشق میماند. که هنوز سیب ها سرخند و پرتقال ها نارنجی. که گنجشک ها از ما قهر نکردند و ماهی ها هنوز در آب می رقصند. 

میخوام بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره

+چهرازی

  • ماهی

دلی که تنگ میشه

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

هر شب همین موقع که صدای ماشین ها کم میشه، که جیرجیرکه پیداش میشه، که من لپ تاپ رو میبندم یا کتاب رو میذارم کنار تخت یا گوشی رو میذارم زیر بالشت...

هر شب همین موقع دلم تنگ میشه

  • ماهی

سر تا پات گلخونه

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

+ تو چندتا مانتوی سرمه ای داری؟

= از هشت تا مانتوی قابل پوشیدنم پنج تاش سرمه ایه

+ چرا؟

= چرا چی؟

+ چرا اینقدر یکنواخت؟

= هیچ کدوم از اون پنج تا شبیه هم نیستن. یکی آستینش کوتاهه. یکی روی آستینش پاپیون داره. یکی قدش بلنده. یکی قدش کوتاهه. خلاصه همشون باهم فرق دارن

+ ولی شباهت اصلیشون اونقدر بزرگه که تمام این تفاوت های ریز رو تحت الشعاع قرار میده. همشون سرمه این دختر

= جزییات مهمترن یا کلیات؟

+ برای بعضی ها جزییات و برای خیلی ها کلیات.

= خیلی ها مهمترن یا بعضی ها؟

+ برای خیلی ها، خیلی ها مهمن و برای بعضی ها، بعضی ها

= تو خیلی هایی یا بعضی ها؟

+ من مجموعه تک عضوی ام.

= برای مجموعه های تک عضوی چی مهمه؟

+ دختری که از هر هشت تا مانتوی قابل پوشیدنش پنج تاش سرمه ایه...


سه سال پیش نوشته بودمش؛ در وبلاگی گروهی.

  • ماهی

یک

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ

که یکبار دیگر بیایی پشت پنجره ام...

  • ماهی

نوری که دل را روشن میکند

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ق.ظ
من آدم های بیست و چهار ساله، بیست و هشت ساله، سی و هفت ساله، چهل ساله و شصت و سه ساله ای را دیدم که تا از عشق حرف میزنند، لب هایشان میخندد و چشمانشان می درخشد. فارغ از اینکه آن مرد/زن خوب بود یا نه، دوست داشتنش حماقت بود یا نه، زندگی ام را روشن کرد یا نه، حسرتش به دلم ماند یا نه...عشق همیشه خوب است و این مستقل ترین تابع دنیاست که به هیچ عامل دیگری بستگی ندارد.
بالاخره روزی خواهیم فهمید که اگر رفتن های ما رسیدنی ندارد، اگر میخواهیم و نمیخواهند، اگر نمیخواهیم و میخواهند، اگر میخواهم و نمیخواهد، اگر میخواهد و نمیخواهم...اگر داستان عاشقانه ما آن چیزی نمیشود که فکرش را میکردیم، فقط و فقط کوتاهی ماست. ماییم که راه را اشتباه رفتیم.
حق با عطیه است که میگوید عشق هیچکس را پشیمان نمیکند...
  • ماهی

راه و رسم غمگین بودن

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ق.ظ

ما وبلاگ نویس ها از غم نوشتن را خوب بلدیم. انگار یکجور هدیه الهی باشد یا یک نیروی نهفته ماورایی که با باز شدن پنل کاربری وبلاگ فعال میشود. ما میتوانیم ساعت ها از رفتن بنویسم، از دلتنگی ها و تنهایی هایمان شکایت کنیم و به گونه ای باورنکردنی این قابلیت را داریم که ماجرای نوشیدن تنهایی یک استکان چای را در بعدازظهر جمعه یا انتظار برای شروع فیلمی در سالن سینما را با چنان سوز و گدازی بنویسیم که دل هر مخاطبی را به درد آورد. نمیدانم...شاید فضای وبلاگ اینطور ایجاب میکند. همانطور که آدم ها در صفحات شخصی اینستاگرام خود حداقل سه سطح از زندگی واقعی بالاتر و شادتر و رنگی تر هستند، در وبلاگ هایشان هم به همین میزان غمگین تر و تنهاتر و شکست خورده ترند. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود. می بینیم که هرروز چقدر موزیک های تلخ درد دار خوبی منتشر میشوند و این درحالیست که موزیک های شاد ریتمیک خوشحال، بی آنکه به ابتذال کشیده شوند، به تعداد انگشت های یک دست هم نمیرسند. میبینیم که فیلم ها دیگر هپی اند نیستند و حتی همان هپی اندهای معدود هم مخاطب را راضی نمیکنند و برچسب "اه چه مسخره تموم شد" نصیبشان میشود. ما به خوبی از قواعد شکست خوردن باخبریم. اگر رابطه ای را، شغلی را، هدفی را شروع کردیم و بنا به هر دلیلی نتیجه نگرفتیم میتوانیم روزها و ماه ها عزاداری کنیم. ما غم ها را پررنگ تر و بزرگتر میبینیم. شادی هایمان کوتاهند و کلیشه. هرچیزی خوشحالمان نمیکند و اگر دری به تخته خورد و روزی حالمان خوب بود، نمیدانیم چطور سفت بچسبیمش که از لای انگشت هایمان سر نخورد و بیفتد پایین.

انگار از یک جایی به بعد، وقتی همه خواب بودیم کسی آمد و رشته درد را گره زد به جانمان و رفت. صبح که بیدار شدیم یادمان آمد که درد نام دیگر من است. 

  • ماهی