مادر نسترن
- ۳۶ نظر
- ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۵
تنها در پنج روز هفتاد صفحه از کتابی تخصصی را ترجمه کردم. در لحظاتی به وضوح حس میکردم که چیزی تا مردنم نمانده و تنها انگیزه ام برای ادامه این بود که تا چند روز آینده حساب بانکی طفلکم کمی رونق میگیرد و بالاخره فرصتی برای اجرای پروژه "سه شنبه سینمایی ام" پیدا خواهم کرد. سه شنبه سینمایی یعنی شما سه شنبه ای از خواب بیدار میشود، به سینما میروید و تمام فیلم های در حال اکران آن روز را پشت سر هم تماشا میکنید. بعد سرمست و اشباع از تصویر به خانه برمیگردید. اینقدر مزه دارد که حتی نمیتوانید تصور کنید. تراست می :)
که شاید یکی از آن نوزده نفر یار ِجان ِ دختری به چشم راه بوده باشد. که شاید مادری از شب قبل برنج را خیس کرده و بسته سبزی را از فریزر درآورده تا ناهار فردا قرمه سبزی محبوب پسرش باشد. که شاید خانواده ای در تدارک جشنی بوده باشند. که شاید یکی از آن نوزده نفر رویای شغل محبوبش را در سر داشته.
میدانی...گاهی ساده تر از آمدن و رفتن نفسی، ساده تر از سر کشیدن لیوان آبی، ساده تر از بلند کردن دستی و پس زدن هوایی، گاهی ساده تر از چشم بر هم زدنی آرزوها بر باد میروند و داغ عشقی بر دل دختری میماند و قرمه سبزی مادری از قل قل می افتد و فهرست مهمان های جشنی، ناتمام رها میشود و رزومه کاری مردی امیدوار تا ابد سفید میماند
+ خبر تصادف اتوبوس حامل سربازان را در مسیر برگشت به خانه در اینجا بخوانید.
یک سال پیش بود که من شبی تا صبح بیدار ماندم. بعد حوالی هفت صبح روبروی آینه حمام ایستادم. موهایم را شانه زدم، قیچی را برداشتم و برای خودم چتری ساختم. زیادی کوتاه شده بود و نامرتب. شده بودم ورژن آسیایی دخترهای نوجوان فیلم های کلاسیک انگلیسی که در مدرسه شبانه روزی درس میخوانند، زیاد حرف میزنند و چندان محبوب بقیه نیستند. با این همه هیجان انگیزترین و وحشی ترین کاری بود که در تمام زندگی ام انجام داده بودم. فکر و برنامه ای پشتش نبود؛ اصلا و ابدا. در انتهای یک شب ناگهان دلم خواسته بود که چتری داشته باشم و در ابتدای همان صبح به قیافه تازه ام در آینه خیره شده بودم. حالا یک سال گذشته و من همه جور ماجرایی را تجربه کردم. البته هنوز کسی اسلحه روی شقیقه ام نگذاشته و من در جشن رنگ های اسپانیا نرقصیده ام و با کوله پشتی ِ پیکسل بهاری ام به هیچ جایی سفر نکردم و در این یک سال عاشق هیچ مرد تازه ای نشدم. پس نمیشود دقیقا گفت که "همه جور" ماجرایی را از سر گذراندم ولی خب...کم و ساده هم نبودند. اما از بین آن همه ماجرا هیچکدامش و دقیقا هیچکدامش نه وحشی بودند و نه اشتیاق زیادی را در من بیدار میکردند. انگار که هر زندگی سهمیه ای محدود دارد از چیزهای هیجان انگیز ِ وحشی و بعد از خط خوردن نام هرکدام از آنها در فهرست، دیگر همه چیز آرام و بیصدا پیش میرود.
+ تا حالا تجربه کردی؟
+ توی فیلم ها وقتی یه پسر تنها یا منزوی یا ترسو یا طفلی میبینم، یه پسری که هیچکس دوستش نداره، که یه جورایی طرد شده س، خودمو تصور میکنم که یکی از شخصیت های اون داستانم و میتونم به حرفای اون پسر گوش بدم. میدونی...دلم میخواد آدمای تنهای توی فیلما رو از تنهایی دربیارم. مسخره س. نه؟
= نه...خیلی هم قشنگه. آخه آدمای تنهای توی فیلما هم همینو میخوان
من دوست های خوب زیادی دارم. اصلا یکی از خوشبختی هایم همین است. کسانی را دارم که خوشی ها به کنار، به وقت ناخوشی هوایم را دارند و چه بسا بیشتر از قبل. یعنی حالم که بد است، دلم که میگیرد، غصه ها که تلنبار میشوند همیشه و همیشه، حتی در بدترین شرایط، یک نفر هست که دشواری هایم را با او قسمت کنم. اما حالا چند وقت است که از اینکار خجالت میکشم. یعنی حس میکنم کار دیگر از تقسیم ِ درد گذشته. حالا من رسیدم به مرحله تکرار. به مرحله غر زدن. به مرحله گند چیزی را درآوردن. دیگر دلم نمی آید با دوست هایم حرف بزنم. بیشتر دلم برایشان میسوزد. گناه نکردند که با من دوست شدند. پس در گام بعدی پناه می آورم به وبلاگ و خب...اینجا هم آنقدر عمومی شده که نمیشود خیلی حرف ها را نوشت و اصلا فضای نوشتن خیلی حرف ها اینجا نیست. همین است که حس میکنم دارم غمباد میگیرم و روز به روز میل بیشتری پیدا میکنم به با غریبه ها حرف زدن!
هر صبح که روبروی آینه می ایستم، به چشم های پف کرده و هنوز خواب آلودم نگاه میکنم، موهایم را شانه میزنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب که روزی روزگاری در زندگی ام بودی و حالا حتی نبودنت هم مایه دلخوشی ست. که آنقدر پررنگ و موثر بودی که هنوز هم میشود با یادت لبخند زد و خدا را شاکر بود بابت دوست داشتنت. که حتی اگر روزی دوست داشتنت رنگ ببازد یا تغییر شکل بدهد، تو باز هم آن خاطره خوب ِ روزهای دوری
و به خدا و بزرگی اش قسم که این یک اغراق عاشقانه نیست. اتفاقی ست که هرروز می افتد. که عادت شیرین من است.