بوی سیب میدهی دختر :)

هفت سال در بلاگفا نوشتم. بقیه اش را اینجا از سر میگیرم

اینستاگرام من : mahi.hashemi

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مادر نسترن

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ق.ظ
اولین بار کلاس اول راهنمایی بودم. دختری در کلاس ما بود به اسم نسترن. یک روز مادرش به دلیلی که یادم نیست آمد مدرسه. در حیاط کنار نسترن ایستاده بود و با او حرف میزد که مرا دید. یعنی نسترن مرا با انگشت به او نشان داد و بعد صدایم کرد تا نزدیکتر بروم. من حالا نسترن را و چهره اش را و فامیلی اش را و خیلی چیزهای دیگر را فراموش کردم اما مادرش را نه. زنی بود چاق و قد بلند با مانتوی گشاد مشکی که دور آستین هایش نوار طلایی داشت. نزدیکش شدم. سلام کردم و او حتی جواب سلامم را نداد. گفت مهشاد تویی؟ شنیدم خیلی معلما دوستت دارن. آخه اونقدرا هم خوشگل نیستی که و من دلم شکست. جوری که دردش از تمام دل شکستگی سال های بعد هم بدتر بود. هنوز هم بعد از دوازده سال هر بار که به آن لحظه فکر میکنم ناخودآگاه صورتم را با دستم می پوشانم و حس میکنم چقدر از مادر نسترن بدم می آید.
حالا روی تخت دراز کشیدم و به این فکر میکنم که آیا وقتش نرسیده که مادر نسترن را ببخشم؟

  • ماهی

دختر روزهای سخت خود ِ خود منم

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ق.ظ

تنها در پنج روز هفتاد صفحه از کتابی تخصصی را ترجمه کردم. در لحظاتی به وضوح حس میکردم که چیزی تا مردنم نمانده و تنها انگیزه ام برای ادامه این بود که تا چند روز آینده حساب بانکی طفلکم کمی رونق میگیرد و بالاخره فرصتی برای اجرای پروژه "سه شنبه سینمایی ام" پیدا خواهم کرد. سه شنبه سینمایی یعنی شما سه شنبه ای از خواب بیدار میشود، به سینما میروید و تمام فیلم های در حال اکران آن روز را پشت سر هم تماشا میکنید. بعد سرمست و اشباع از تصویر به خانه برمیگردید. اینقدر مزه دارد که حتی نمیتوانید تصور کنید. تراست می :)

  • ماهی

مرگ

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ

که شاید یکی از آن نوزده نفر یار ِجان ِ دختری به چشم راه بوده باشد. که شاید مادری از شب قبل برنج را خیس کرده و بسته سبزی را از فریزر درآورده تا ناهار فردا قرمه سبزی محبوب پسرش باشد. که شاید خانواده ای در تدارک جشنی بوده باشند. که شاید یکی از آن نوزده نفر رویای شغل محبوبش را در سر داشته. 

میدانی...گاهی ساده تر از آمدن و رفتن نفسی، ساده تر از سر کشیدن لیوان آبی، ساده تر از بلند کردن دستی و پس زدن هوایی، گاهی ساده تر از چشم بر هم زدنی آرزوها بر باد میروند و داغ عشقی بر دل دختری میماند و قرمه سبزی مادری از قل قل می افتد و فهرست مهمان های جشنی، ناتمام رها میشود و رزومه کاری مردی امیدوار تا ابد سفید میماند

+ خبر تصادف اتوبوس حامل سربازان را در مسیر برگشت به خانه در اینجا بخوانید. 

  • ماهی

من که حالا گم شده است

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
تصور کنید که در جمعی دوستانه نشستید. حرف موسیقی به میان می آید که "فلانی" آلبوم تازه اش را منتشر کرده. تفکر غالب جمع این است که آلبوم "فلانی" و اساسا تمامی کارهای منتشر شده و هنوز منتشر نشده او یک مشت مزخرف است و ارزش شنیدن ندارد که ندارد. جمع خود را خاص فرض میکند و طرفداران "فلانی" را عام. در این میان شما آلبوم تازه "فلانی" را شنیدید و از قضا دوستش داشتید. این حس ِ متفاوت را به زبان می آورید؟
به گمانم هرکدام از ما جامعه کوچک و منحصربفردی داریم که در آن عمیقا احساس راحتی میکنیم. این جامعه میتواند خانواده، دوستان، همسر یا حتی پارتنر شما در رابطه ای عاطفی و غیررسمی باشد. قوانین این جامعه کوچک را خودمان ساختیم و به آن پایبندیم. همدیگر را دوست داریم. به یکدیگر احساس نیاز میکنیم و از سوی هم مورد پذیرش هستیم. اما گاهی با توجه به باورها و روحیات و طرز فکر ما، بایدها و نبایدهایی خواسته یا ناخواسته وارد جامعه کوچکمان میشود. مثلا...فیلم کمدی دیدن چیپ است. طرفدار صدای چاووشی بودن ابلهانه و با صدای نامجو، مریم مریم گفتن  روشنفکرانه است. ماه عسل را تماشا کردن اشتباه است. که اگر زنی دلش کار بیرون از خانه را نخواهد امل است و فریب خورده. که اگر مردی ازدواج سنتی را بخواهد، بچه ننه است و متحجر. که اصلا اگر شبیه جامعه نباشی، حتی همین جامعه کوچک ِ دوست داشتنی خودت، همیشه برچسبی هست که بچسبد به پیشانی ات و تو را از بقیه جدا کند. همین است که وقتی فیلمی، کتابی، موسیقی خاصی، نوع پوششی، طرز رفتاری، سبکی از زندگی یا بطور کلی، "چیزی" را دوست داریم که جامعه کوچکمان دوست ندارد، از به زبان آوردنش میترسیم. خود واقعیمان را پنهان میکنیم و با لبخندهای فیک و تاییدهای آبکی مورد پذیرش میمانیم. نتیجه اینکه یا کم کم از جامعه کوچک ِ دوست داشتنی مان طرد میشویم یا خودمان کنار میکشیم. اتفاق سوم و بدتری هم است. اینکه در این میان خودمان را گم میکنیم.
  • ماهی

هیجان انگیز و وحشی

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

یک سال پیش بود که من شبی تا صبح بیدار ماندم. بعد حوالی هفت صبح روبروی آینه حمام ایستادم. موهایم را شانه زدم، قیچی را برداشتم و برای خودم چتری ساختم. زیادی کوتاه شده بود و نامرتب. شده بودم ورژن آسیایی دخترهای نوجوان فیلم های کلاسیک انگلیسی که در مدرسه شبانه روزی درس میخوانند، زیاد حرف میزنند و چندان محبوب بقیه نیستند. با این همه هیجان انگیزترین و وحشی ترین کاری بود که در تمام زندگی ام انجام داده بودم. فکر و برنامه ای پشتش نبود؛ اصلا و ابدا. در انتهای یک شب ناگهان دلم خواسته بود که چتری داشته باشم و در ابتدای همان صبح به قیافه تازه ام در آینه خیره شده بودم. حالا یک سال گذشته و من همه جور ماجرایی را تجربه کردم. البته هنوز کسی اسلحه روی شقیقه ام نگذاشته و من در جشن رنگ های اسپانیا نرقصیده ام و با کوله پشتی ِ پیکسل بهاری ام به هیچ جایی سفر نکردم و در این یک سال عاشق هیچ مرد تازه ای نشدم. پس نمیشود دقیقا گفت که "همه جور" ماجرایی را از سر گذراندم ولی خب...کم و ساده هم نبودند. اما از بین آن همه ماجرا هیچکدامش و دقیقا هیچکدامش نه وحشی بودند و نه اشتیاق زیادی را در من بیدار میکردند. انگار که هر زندگی سهمیه ای محدود دارد از چیزهای هیجان انگیز ِ وحشی و بعد از خط خوردن نام هرکدام از آنها در فهرست، دیگر همه چیز آرام و بیصدا پیش میرود.

+ تا حالا تجربه کردی؟

  • ماهی

از حرف هایی که میزنیم

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ق.ظ

+ توی فیلم ها وقتی یه پسر تنها یا منزوی یا ترسو یا طفلی میبینم، یه پسری که هیچکس دوستش نداره، که یه جورایی طرد شده س، خودمو تصور میکنم که یکی از شخصیت های اون داستانم و میتونم به حرفای اون پسر گوش بدم. میدونی...دلم میخواد آدمای تنهای توی فیلما رو از تنهایی دربیارم. مسخره س. نه؟

= نه...خیلی هم قشنگه. آخه آدمای تنهای توی فیلما هم همینو میخوان

  • ماهی

رودل ِ احساسی

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ

من دوست های خوب زیادی دارم. اصلا یکی از خوشبختی هایم همین است. کسانی را دارم که خوشی ها به کنار، به وقت ناخوشی هوایم را دارند و چه بسا بیشتر از قبل. یعنی حالم که بد است، دلم که میگیرد، غصه ها که تلنبار میشوند همیشه و همیشه، حتی در بدترین شرایط، یک نفر هست که دشواری هایم را با او قسمت کنم. اما حالا چند وقت است که از اینکار خجالت میکشم. یعنی حس میکنم کار دیگر از تقسیم ِ درد گذشته. حالا من رسیدم به مرحله تکرار. به مرحله غر زدن. به مرحله گند چیزی را درآوردن. دیگر دلم نمی آید با دوست هایم حرف بزنم. بیشتر دلم برایشان میسوزد. گناه نکردند که با من دوست شدند. پس در گام بعدی پناه می آورم به وبلاگ و خب...اینجا هم آنقدر عمومی شده که نمیشود خیلی حرف ها را نوشت و اصلا فضای نوشتن خیلی حرف ها اینجا نیست. همین است که حس میکنم دارم غمباد میگیرم و روز به روز میل بیشتری پیدا میکنم به با غریبه ها حرف زدن!

  • ماهی

کاف و تاثیرش در زندگی من

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ب.ظ
اگر آقای کاف، مشتری تقریبا ثابت و شدیدا تنبل و نسبتا پولدار دارالترجمه مقاله های بی پایان و به غایت سخت و ملال آورش را خودش ترجمه میکرد یا به جای تحصیلات تکمیلی رهسپار خانه بخت یا خدمت مقدس سربازی میشد یا بعدازظهرها روی پراید مدل هشتاد و هشتش در مسیر خطی های حرم-طبرسی کار میکرد یا در نوجوانی با رفیق ناباب میگشت و معتاد میشد و می افتاد توی جوی آب یا اصلا پدر و مادرش چند سال بعدتر یا چند سال قبلتر تصمیم به تولدش میگرفتند، حالا من روی تخت دراز کشیده بودم، گیلاس میخوردم و برای هزار و هشتصدمین بار فرندز ِ جانم را نگاه میکردم و از روزگار خوش جوانی نهایت لذت را میبردم.
ولی حالا که کاف هست و تنبل است و نسبتا پولدار است و مشتری تقریبا ثابت دارالترجمه است من باید تمام روز ماتحتم را بچسبانم به صندلی، پشت لپ تاپ قوز کنم و ترجمه کنم و ترجمه کنم و ترجمه کنم. یعنی میخواهم بگویم تصمیمات ما تا این اندازه روی همدیگر اثر میگذارد. لذا با چشم باز مسیر زندگی خود را انتخاب کنید. مرسی. اه
  • ماهی

از حرف هایی که میزدم

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ
نوشتن ابزاریست برای کامل کردن. تو مینویسی تا امتدادی باشی بر یک چیز ِ تمام نشده. اما گاهی یک شخصیت، یک موسیقی، یک تصویر یا یک حس آنقدر قوی و کامل است که نوشتن از آن صرفا تلاش بیهوده ایست برای رفتن به آنسوی بینهایت ...
  • ماهی

شیرین ِ روزهای دور

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ب.ظ

هر صبح که روبروی آینه می ایستم، به چشم های پف کرده و هنوز خواب آلودم نگاه میکنم، موهایم را شانه میزنم و به این فکر میکنم که چقدر خوب که روزی روزگاری در زندگی ام بودی و حالا حتی نبودنت هم مایه دلخوشی ست. که آنقدر پررنگ و موثر بودی که هنوز هم میشود با یادت لبخند زد و خدا را شاکر بود بابت دوست داشتنت. که حتی اگر روزی دوست داشتنت رنگ ببازد یا تغییر شکل بدهد، تو باز هم آن خاطره خوب ِ روزهای دوری

 و به خدا و بزرگی اش قسم که این یک اغراق عاشقانه نیست. اتفاقی ست که هرروز می افتد. که عادت شیرین من است.

  • ماهی