جادوی زمان
- ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۱
که بدانی هروقت دلش میگیرد لحن صدایش تغییر میکند؛ آرام و دلتنگ اسمت را صدا میزند. که دوست دارد شب ها بالشتش را عمود بگذارد زیر سرش. که آستین پیراهن هایش را تا نزدیکی آرنج با چنان دقتی تا میزند که اگر مسابقه ای با عنوان "بهترین تا زننده آستین پیراهن" ترتیب میدادند، او قهرمان بلامنازعش بود. که آبی به رنگ پوستش می آید و بنفش و سرمه ای و قرمز. که عادت دارد رو به دوربین که می ایستد دست هایش را در جیب شلوارش فرو ببرد. که روی زمین که دراز میکشد دست راستش را جور مردانه ای ستون میکند و وزنش را میسپارد به آن. که بدانی به پشه میگوید پشه و به مگس هم میگوید پشه و هربار که کلمه هایش را گم میکند آرام میگوید آخ... که آشپزی کردن را دوست دارد و اساسا ساختن را. که شوخی هایش را بفهمی. که تفاوت دو نقطه ها و سه نقطه هایش را در پس هر کلمه درک کنی که وقتی اسمت را می نویسد و سه نقطه میگذارد تهش با اسم ِ دونقطه ایت فرق دارد. که وقتی تکست میفرستی و صدایش میکنی، بدانی که بله و جانم و جانم... گفتن هایش با هم فرق دارند و هریک را دلیلی ست. که تنش را بشناسی و فرضا بدانی یک زخم کوچک روی پای چپش و یکی هم نزدیک مچ پای راستش دارد. که اشک هایش را، خنده هایش را، دردهایش را، نگرانی هایش را، آرزوهایش را، ترس هایش را، تمامش را بشناسی.
نه...دیگر کار از شناختن گذشته؛ این اسمش ریشه دواندن است.
بدانید و آگاه باشید که یکی از احمقانه ترین سوال های تاریخ بشریت "کی ازدواج میکنی؟" و مناسبترین پاسخ برای آن "به تو هیچ ربطی نداره" است.
بازگشت به تو چون توبه گناهکارترین بندگان به سوی معبودش است
سوی تو آمدن آغاز بهار است؛ تحول جان و جهان است
سوی تو بودن، سو به کعبه است
سو به اورشلیم و واتیکان است؛ سو به معابد بوداست
اگر میلاد تو ده هزار سال پیش بود، سرنوشت ادیان بسیار متفاوت میشد
ای پیامبر و خدای واقعیت ها...
نمایی از فیلم قرمز، ساخته کریستوف کیشلوفسکی، محصول سال 1994
شعر از امیرعلی مهتدی
از کی این تفکر چپید توی مغزمان که هرچه ادا و اصولمان بیشتر، جایگاه اجتماعیمان رفیع تر؟ که هرچه کمتر حرف بزنیم، بیشتر ژست بگیریم، کلمات بیگانه و عجیبتری به زبان بیاوریم، لباس های متفاوت تری بپوشیم، با آدم های محدودتری ارتباط بگیریم، گره اخم هایمان را محکمتر کنیم و دماغمان را بالاتر بگیریم یعنی کارمان خیلی درست است و اصلا مادر نزاییده از ما با دیسیپلین تر.
چی شد که اینجوری شدیم؟ هان؟
مردم میگویند که عشق را "پیدا" میکنند. انگار که عشق چیزی ست که پشت سنگی پنهان باشد. عشق صورت های بسیاری دارد و هرگز برای هیچ مرد و زنی یکسان نیست. پس چیزی که مردم پیدا میکنند، عشقی خاص است.
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، میچ آلبوم، ترجمه پاملا یوخانیان
عشق از دست رفته هنوز هم عشق است، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا موهایش را نوازش کنی یا دوتایی با هم برقصید. ولی وقتی این حس ها ضعیف میشوند، حس دیگری قوی میشود؛ خاطره. خاطره شریک تو میشود. آن را می پرورانی. آن را میگیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود، عشق نه...
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، میچ آلبوم، ترجمه پاملا یوخانیان
گاهی اونقدر دلت برای خونه تنگ میشه که دوست داری بمیری و هیچ کاری جز تحمل کردن ازت برنمیاد؛ پس تحمل میکنی. بعد یک روز خورشید طلوع میکنه و تو شاید اون لحظه متوجه نشی؛ شاید برات مبهم باشه. بالاخره یه روزی به خودت میای و میبینی که داری به چیزی یا کسی فکر میکنی که هیچ ارتباطی با گذشته ت نداره. کسی که فقط متعلق به خودته و اونوقته که متوجه میشی زندگی تو همینجاست...
هیچوقت به مهاجرت در ابعاد بزرگ فکر نکردم. به اینکه فرضا روزی کشور را برای همیشه ترک کنم. از فکرش هم دلم آشوب میشود که بخواهم از یک جایی به بعد هر صبح چشمم را به دنیایی باز کنم که آدم هایش به زبان من حرف نمیزنند، شوخی هایم را نمی فهمند، نوستالژی های کودکی ام برایشان غریبه است و چهره ای متفاوت از من دارند. با همه اینها میل عجیبی دارم به شناخت زندگی مهاجران. فیلم ها و کتاب هایی با موضوع مهاجرت همیشه برایم جذاب بودند. شاید برای همین است که تا این اندازه نوشته های "جومپا لاهیری" را دوست دارم؛ این زن خود مهاجرت است اصلا!
این همه حرف زدم که بگویم این فیلم را ببینید. حتی اگر داستان فیلم هم برایتان جالب نباشد که هست باز هم نمیتوانید از بازی فوق العاده این دختر، سیرشا رونان، لذت نبرید.
Brooklyn-John Crowly