وبلاگ من؛ جان من
بهار که بیاید میشود هشت سال. یعنی حالا وبلاگم کلاس دوم است و اگر کتاب ها بخوانیم و بنویسیمی نشده بودند باید با مداد سیاه از روی تصمیم کبری مینوشت و نقطه هایش را با مداد گلی میگذاشت ته خط.
- ۱۹ نظر
- ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۲
بهار که بیاید میشود هشت سال. یعنی حالا وبلاگم کلاس دوم است و اگر کتاب ها بخوانیم و بنویسیمی نشده بودند باید با مداد سیاه از روی تصمیم کبری مینوشت و نقطه هایش را با مداد گلی میگذاشت ته خط.
یکبار گفتی "توی آشپزخانه چه کار میکنی وقتی کاری نداری؟" گفتم که غصه هایم را پهن میکنم روی میز صبحانه. هر کدامش را میگذارم روی یک گل آن و بعد اگر خیلی باشد با تو قهر میکنم. اگر کاری به کارم نداشته باشی، قهرم طول میکشد. ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی غصه هایم را از روی گل های رومیزی برمیدارم و پرتشان میکنم توی سبد سفید دستشویی که تفاله های قوری را آنجا خالی میکنم...
بهار برایم کاموا بیاور، مریم حسینیان
قبلترها فکر میکردم یه سری حس ها تا ابد باهاتن. هر چقدر هم که زمان بگذره و هر چندتا آدم هم که بیان و برن اون حس خاص همچنان توی وجودت باقی میمونه. خیال میکردم اگه یه روزی یه جایی با یه نفر حالت خوب بود دیگه امکان نداره یه روز دیگه یه جای دیگه با یه آدم دیگه اون حال خوب رو تجربه کنی. فکر میکردم برای فراموش کردن بعضی چیزها باید هزار سال بگذره. حالا ولی بزرگ شدم. ضد ضربه شدم. فهمیدم که هرچیزی یه روزی تموم میشه؛ خوب یا بد. بالاخره تموم میشه. اگه قبلا برام در حد حرف بود حالا برام تجربه س.
میفهمی چی میگم؟
قبلترها دایره ای دورم بود که من در مرکزش ایستاده بودم. درون دایره من بودم و خودم. هیچکس به من کاری نداشت. گاهی از روی مرزهای دایره می پریدم و در دنیای اطراف نفس میکشیدم. حوصله ام که سر میرفت دوباره برمیگشتم به دایره امن خودم. حالا چند وقتی میشود که زمان بیشتری را خارج از دایره ام سپری میکنم. زهره میگوید دایره امنت گسترده تر شده. من نمیدانم ولی دقیقا چه بر سر دایره امنم آمده. نکته اینجاست که حالا برایم فرقی ندارد که کجای دایره ایستادم؛ که ته همه چیز برایم آرام است. تمام این کشف کردن ها و دویدن ها و برنامه ریزی ها و نگرانی ها و راه رفتن ها و تماشا کردن ها و گوش دادن ها و حرف زدن ها و تکست نوشتن ها و منتظر ایستادن ها و روبروی آینه هزار بار روسری را صاف کردن ها و گل را در گلدان گذاشتن ها... همه اش برایم آرام است. من این روزها شبیه واکنش های شیمیایی کتاب های دانشگاهی ام هستم که دارم ذره ذره به تعادل میرسم و میدانم که چیزی نمانده تا آرام گرفتنم.
یک چال کوچک، یک چال خیلی کوچک گوشه سمت راست لبم است که به وقت خنده یا ادای بعضی از کلمات خودش را نشان میدهد. حالا دیگر میدانم که هروقت حال دلم خیلی خوب باشد این چال کوچک شروع میکند به عمیق شدن. امشب هربار که خودم را توی آینه نگاه کردم چال کوچک کمی گودتر از همیشه بود :)
پارسال همین موقع ها بود که جماعتی آمدند و دیش ماهواره ما را پرت کردند پایین. ما پرروتر از این حرف ها بودیم. داوود را خبر کردیم. داوود مرد نسبتا جوانیست که شغلش نصب و راه اندازی ماهواره است. شلوار جین گشاد میپوشد و بوی عطر تندش بعد از هربار آمدنش به خانه تا نیم ساعت با ماست. شناخت من از داوود محدود میشود به شنیدن صدایش و تماشای پس کله و بطور کلی نمای پشتش. با این شناخت سطحی میتوانم بگویم که داوود را نمیشود دوست داشت. در حقیقت نسبت تنفر از داوود به دوست داشتنش عددیست بسیار بزرگتر از یک؛ چیزی در حدود هفتاد. و از آنجاییکه تمامی خوانندگان این وبلاگ همچون من پایه ریاضی قوی ندارند، تصریح میکنم که احتمال اینکه از داوود خوشتان بیاید هفتاد برابر کمتر از احتمال این است که با دیدنش دلتان آشوب شود. بعبارت ساده تر داوود آدم نچسبی است!
داوود آمد. ماهواره ما را نصب کرد و رفت. یک هفته بعد طوفان شد و دوباره همه چیز برگشت به نقطه قبل از آمدن داوود. ما باز داوود را خبر کردیم. او آمد. بوی عطرش تا نیم ساعت بعد از رفتنش در خانه ماند و ما بالاخره توانستیم اخبار را از bbc دنبال کنیم و هروقت دلمان گرفت با pmc برقصیم یا لابلای mbcها بچرخیم. یک ماه بعد دوباره آن جماعت آمدند و دیش ما را پرت کردند پایین. ما دیگر داوود را خبر نکردیم و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدیم که داریم نیمی از درآمدمان را بطور غیرمستقیم خرج داوود میکنیم و از آنجاییکه وظیفه تامین مالی و ایجاد حاشیه امن اقتصادی در زندگی داوود از عهده ما خارج بود لذا از خیر ماهواره داشتن گذشتیم.
اینها را گفتم که برسم به اینکه اگر از استیج حرفی نمیزنم یک وقت حمل بر بی ادبی نباشد خدایی نکرده. ما یکسال است ماهواره نداریم آخر!
دنیا که صبر کردن بلد نیست. دنیا کودک زبان نفهمیست که میدود و میدود و میدود و تو انگار که مادر باشی. فریاد میزنی که صبر کن. آهسته تر...جا ماندم و او بی اعتنا، به راهش ادامه میدهد. دنیا صبر کردن بلد نیست. دنیا میدود و بازی های خودش را دارد و ما یک مشت آدمیم که گرفتارش شدیم. گاهی سرگرممان میکند. گاهی دوستمان دارد. گاهی آدم هایی را که مال ما نیستند به اشتباه می نشاند سر راهمان. گاهی هم درست دست همانی را که باید میگذارد کف دستمان. بعد ما میخندیم و میچرخیم و میرقصیم و میزنیم زیر آواز که از این خوبتر هم مگر میشود، و آنوقت است که بازی تازه اش را شروع میکند و در این بازی تازه تو تنها میمانی و فریاد میزنی که صبر کن...من آدمم را گم کردم. من آدمم را از دست دادم. نمیدانم باید چه کنم. از اینجا به بعدش را بلد نیستم. صبر کن... و دنیا صبر کردن بلد نیست. مثل آهوی رمیده ای میدود. مثل کودک گریزان از خشم پدر میدود. مثل موج در پی دریا میدود. آنقدر میدود که تو را از رسیدن خسته میکند. بعد تو راه و رسم تنهایی را یاد میگیری و کم کم خطوط چهره آدمت را فراموش میکنی و گاهی معطل میمانی میان اینکه خدایا...چشم هایش قهوه ای بود یا مشکی؟
آخ از این گاهی های گهی!
+به بهانه انتشار اپیزود تازه رادیو روغن حبه انگور؛ کاش اینجا بودی...