داد و بیداد
تفنگ نقرهکوبم را فروختم
برای یار قبای ترمه دوختم
قبای ترمهام را پس فرستاد
تفنگ نقرهکوبم، داد و بیداد
- ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۹
تفنگ نقرهکوبم را فروختم
برای یار قبای ترمه دوختم
قبای ترمهام را پس فرستاد
تفنگ نقرهکوبم، داد و بیداد
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا میداند و شما نمیدانید...
سوره بقره/آیه 216
با وجودی که شغل تازهام را تماما دوست دارم و از آن راضیام، اما قالب اداریای که در آن فرو رفتم چندان راضیام نمیکند. حالا من ماههاست که صبحها راس ساعت مشخصی حتی بدون کوک کردن ساعت بیدار میشوم و شبها خیلی قبلتر از اینکه به نیمه برسند، به خواب میروم. حق بیمه دارم. ظرف غذا و سیستم و خط تلفن داخلی دارم. درآمدم از تصوراتم فراتر رفته و خیلی فراتر رفته. ساعت ورود و خروج ثبت میکنم. تمام شهرداریهای چند استان حتی صدایم را از پشت تلفن میشناسند و گاهی تماس میگیرند و میگویند لطفا فکس را استارت کنید. میخواهیم نامههایی را برای خانم هاشمی بفرستیم. تمام اینها برای منی که در تمام این سالها درآمدم از کار غیراداری بوده تازگی دارند. اما دلم برای روزهای قبل از این تنگ شده. برای دختری که بودم و حالا دیگر نیستم.
من ماههاست سینما نرفتم. پیادهرویهای بیهدف نداشتم. یک دل سیر دوستانم را ندیدم. دلم برای کتابهایم تنگ شده و فیلمهایم و سریالهایم. ماههاست تا دیروقت بیدار نبودم و تا دیروقت نخوابیدهام. مدتهاست که از سر صبر آشپزی نکردهام. چندین سال قبل، خیلی قبلتر از زمانی که عشق را تجربه کنم، مردی به زندگیم آمد که تمام شرایط همسر خوب بودن را داشت. میشد با او ازدواج کنم و خوشبخت باشم. خیلیها گفتند با او ازدواج کن؛ حتی عقلم و کمی دلم. اما گفتم نه. گفتم نه چون تاب برنامهریزیهایش را نداشتم. در چهارچوب بودنش خستهام میکرد. برای من زیادی روتین بود. حالا خودم برای خودم زیادی روتین شدم...
به لطف و مهربونی شما مبلغ چهارصد و پنجاه هزار تومان برای خرید لوازم التحریر بچهها جمع شد. از این مبلغ دویست و هشتاد و نه هزار تومان رو برای بچههای مدرسه روستای "غرغره" در شهرستان سرخس (خراسان رضوی) بستههای لوازم تحریر درست کردم و همین امروز بهشون تحویل دادم. این روستا در مجموع بیست و چهار دانشآموز- چهارده دختر و چهار پسر در دبستان داخل روستا و شش پسر در مدرسه شبانهروزی خارج روستا- داره.
با مبلغ باقیمانده (صد و شصت یک هزار تومان) برای چندتا از دانشآموزان خانوادههای نیازمندی که در مشهد یا روستاهای اطراف میشناسم، همین بستهها را تهیه میکنم و خبرش رو براتون میذارم :)
بسته هر دانشآموز هم شامل سه دفتر خط دار، یک دفتر نقاشی، چهار مداد سیاه، دو مداد قرمز، پاککن و تراش و یک بسته مدادرنگی بودش.
این سومین باری بود که مهربونی و بزرگیتون رو ثابت کردین، به من اعتماد داشتین و با من همراه شدین. ممنون و ممنون و ممنون. خدا خیر بده به همتون :٭
اگر اسمها جنسیت نداشتند، اگر مثلا میشد پسری را سپیده نام گذاشت و دختری را آرش صدا کرد، من "امید" بودم. امید بودم و مثل قبلترها، مثل همین روزها، مثل همیشه امید داشتم به روزهای بهتر؛ به لبخندهای پررنگتر؛ به دلهای گرمتر :)
رفیقم دارد از ایران میرود. او اولین آدم ِ دنیای من است که اینطور از من جدا میشود. آدمهای دنیای من چندتایی بیشتر نیستند و اگر سیخ کنار هم بایستند در یک اتاق سه در چهار جا میشوند. سالها گشتم و گشتم و دانه به دانه دستشان را گرفتم و آوردم توی دنیایم. هربار که دلم گرفت، هربار که از شادی بال درآوردم، هربار که غم هوار شد روی سرم، هربار که زمین خوردم، هربار که از پلهای بالا رفتم، همیشه و همیشه سراغشان را گرفتم و تک تکشان، همان انگشتشمار آدمهای دنیایم بودند. همیشه بودند. گاهی بودنشان را چشم نمیدید و دست لمس نمیکرد. اما بودند؛ کمی دورتر. شاید در شهری دیگر اما بودند. بودند و مال من بودند. آدم دنیای من بودند. مادرم و پدرم و برادرهایم و یارم و دوستانم... آخ از دوستانم. آخ از دوستانم که خواهران نداشته منند. من به رفتن آدمها از دنیایم عادت ندارم. آدمهای دنیای من امنند. میمانند. نمیروند. اصلا آمده بودند که بمانند. حالا یکی از آنها دارد میرود و من نمیدانم باید با نبودنش، با این حجم از فاصله بینمان چه کار کنم. من بلد نیستم با نبودن آدمهای دنیایم کنار بیایم. میترسم حالا که یکی رفت، دومی هم برود و سومی و چهارمی و بقیه هم. میترسم راهِ رفتن را یاد بگیرند و بروند و من بمانم. من از ماندن میترسم. از تنها ماندن میترسم.
تا قبل از قطعی شدن رفتنش هیچوقت به زندگی در کشور دیگری فکر نکرده بودم. هیچوقت رویای رفتن از ایران را نداشتم. میترسیدم. میترسیدم از اینکه در هوایی نفس بکشم که کسی را نشناسم. کسی مرا نشناسد. زبانم را ندانند. علایقم و خاطراتم و کودکیام و دوستداشتنهایم برایشان غریبه باشد. طعمها غریبه باشند. رنگها غریبه باشند. چهرهها غریبه باشند. شعرها و آواها و داد و فریادها و فحشها غریبه باشند. من از غریبگی میترسم. غریبگی، تنهایی میآورد و من از این شکل تنهایی میترسم. حالا که زمزمههای رفتن رفیقم قطعی شده و ویزایش آمده و بلیتش رزرو شده، برای اولین بار به رفتن فکر میکنم. حالا شبیه کسی هستم که سالها از آب وحشت داشته و حالا دارد به دریای بزرگ روبرویش نگاه میکند و گوشهای از جانش میخواهد که پایش را به آب برساند. حالا به رفتن فکر میکنم؛ شاید دقیقهای و نه بیشتر. اما به رفتن فکر میکنم و آخ که چقدر حس غریبیست...
شاید یادتون باشه. یکبار مهرماه پارسال و یکبار هم اسفندماه پارسال برنامهای گذاشتیم برای کمک به بچههای نیازمند. توی اینستاگرام و وبلاگم از بقیه کمک خواستم. خیلیها حتی با هزار تومن با این حرکت همراه شدن و ما تونستیم هر دوبار دل تعدادی از بچههای نیازمند رو شاد کنیم. حالا که داریم به مهرماه نزدیک میشیم، وقتشه که دوباره همچین حرکتی رو شروع کنیم. تا الان به کمک دوستان دوتا مدرسه نیازمند پیدا کردیم؛ یکی در روستایی در سرخس (خراسان رضوی) و دیگری هم در یکی از مناطق محروم مشهد. فعلا همین دو مدرسه را هدف قرار میدیم (چون به من که ساکن مشهدم نزدیکتره و راحتتر میتونم باهاشون ارتباط داشته باشم). اگر به لطف خدا و شما کمکها افزایش پیدا کرد، طبیعتا میتونیم به تعداد بیشتری کمک کنیم. تمامی کمکهای جمعآوری شده هم با توجه به نزدیکی به فصل مدارس صرف خرید کتاب و لوازم تحریر برای بچهها خواهد شد.
توی دو حرکت قبلی خیلی خیلی بیشتر از انتظار با ما همکاری داشتید. ایمان دارم که اینبار هم همینطور خواهد بود. فقط خواهشم ازتون اینه که همراه بشید؛ حتی با هزار تومن اما لطفا همراه بشید. همراه بشید و دست بقیه هم بگیرید و با خودتون همراه کنید :)
در نهایت اینکه کمکهای مالی خودتون رو میتونین به شماره کارت 6037997342627461 به نام مهشاد هاشمی واریز کنین.
بازم ممنون بابت بخشندگی و اعتمادتون ^_^
همیشه یکی از بزرگترین ترسهایم این بوده که بخواهم در جمعی هرچند کوچک انگلیسی صحبت کنم. تا میآمدم دو تا جمله ساده را پشت هم ردیف کنم کلماتم گم میشدند. تصور کنید کلمهها تیلههای کوچکی هستند که دانه به دانه در قفسههای بزرگ ذهنم چیده شدند. دهان که باز میکردم در ذهنم زلزله میشد. همه تیلهها از قفسهها پرت میشدند پایین و کف اتاق قل میخوردند و من با دهان باز میماندم که چه بگویم. خیال میکردم اگر کلمهای را اشتباه تلفظ کنم یا فعل و فاعلی را نامتناسب به کار ببرم، آسمان به زمین میآید و همه چیز بهم میریزد. همین بود که در هر موقعیت سادهای تمام تلاشم را میکردم تا یکجوری از انگلیسی حرف زدن طفره بروم. چند ماه پیش به واسطه شغل تازهام به سرم زد که خودم را پرت کنم وسط ترس همیشگیام از زبان. همان روزها کلاس مکالمه ثبتنام کردم. روزی که رفتم برای تعیین سطح روز مرگم بود. به زور جان میکندم تا از اعماق ذهنم چهارتا کلمه بکشم بیرون تا سوال ساده can you introduce yourself بیجواب نماند. حرف زدنم خفتبار بود. در حقیقت با مکثهای طولانی و جان کندنهای بیثمرم فضایی را ایجاد کرده بودم که حتی خندههای گاه و بیگاهم نیز نمیتوانست تلطیفش کند. برای مرد روبهرویم به فارسی سلیس توضیح دادم که یک جور عدم تعادل وحشتناک میان مهارتهای زبانیام وجود دارد. گفتم که خوب میشنوم و بواسطه ترجمه و فیلم دیدنهای مکررم انگلیسی را در حالت گفتار و نوشتار تا حد زیادی درک میکنم اما قدرت کلمه کردن ندارم. مرد روبهرویم ماستترین آدم دنیا بود. یعنی اگر قرار باشد یک طبقهبندی عمومی از بیحالترین چیزهای جهان داشته باشیم، فهرستی خواهیم داشت متشکل از ماست، آن مرد روبهرو و سایر چیزها. میخواهم بگویم در این حد خنثی بود. بعد از اینکه نمایش باشکوهم به زبان انگلیسی و توضیحات پایانی فارسیام تمام شد، خود را روی صندلی تکان داد، به ترتیب کمی به من، کمی به خودکارش و کمی به جایی نامعلوم و باز کمی به من خیره شد و اعلام کرد که میتوانم در سطح دو ثبتنام کنم. در مجموع چهار سطح وجود دارد. یک سادهترین سطح و چهار پیشرفتهترین آنهاست و خب...همین که یک نیستم یعنی آفرین مهشاد!
حالا مدتیست میگذرد. از روزهای تپش قلبهای سر کلاس گذشتم و رسیدم به لذت بردن و یاد گرفتن. همکلاسیهایم را که همگی به یک میزان خنگیم دوست دارم و معلمم را دوست دارم و تلاش کودکانه خودم را برای حرف زدن دوست دارم و اشتیاقم را برای رسیدن به روزهای فرد ِ کلاس زبانی دوست دارم و حالا دیگر از انگلیسی حرف زدن نمیترسم. هنوز هم حرف زدنم داستان خندهداریست با فعل و فاعلهای بعضا اشتباه اما آنقدرها هم رقتبار نیست و یک جور موفقیت کوچک محسوب میشود.
مهناز تعریف میکرد که در تاکسی خانومی رو دیده که بشدت اخم کرده بوده. اونقدر جدی و شدید که یه خط خیلی عمیق افتاده بوده وسط ابروهاش. میگفت اتفاقا چشم و ابروی خیلی قشنگی هم داشته. مهناز چندباری به سرش زده که در گوشش بگه که حیف این چشم و ابروی قشنگ نیست که اخم میکنید اما هربار ترسیده و منصرف شده. میگفت یه وقتایی حواسمون نیست. داریم به چیزی فکر میکنیم و ناخودآگاه اخم میاد روی صورتمون. گاهی هم اونقدر غمین و عصبانی و ناراحتیم که اخم شده دیفالت چهرههامون.
با مهناز دوتایی قرار گذاشتیم که از این به بعد به اخموها یادآوری کنیم که بیاخم و با لبخند خیلی قشنگترن. دیگه نهایتش اینه که قاطی میکنن و چهارتا قلمبه بارمون میکنن. خب بکنن! یه طرف ماجرا هم اینه که ممکنه گره اخمشون رو باز کنن و بخندن. اونوقت ما میشیم یادآورِ لبخند :)
حالا من میخوام قرار دو نفره با مهناز رو تعمیم بدم. از این به بعد رسالت تک تک ماها این باشه که اولا اخمو نباشیم. دوما اخموها رو به حال خودشون نذاریم
خب؟ :)
در مورد هرچیزی نظر ندهیم
با خودمم هستم البته :دی