میم.ه.الف.جیم.ر.ت : مهاجرت
رفتن به حومه شهر برای آشیما از مهاجرت از کلکته به کمبریج هم سخت تر و تلخ تر بوده. دلش میخواست آشوک پیشنهاد کار در شمال شرق را قبول میکرد که توی شهر میماندند. فکرش هم شوکه آور است که این شهرک دانشگاهی نه چیزی به اسم پیاده رو دارد، نه چراغ های خیابانی و نه وسایل نقلیه عمومی. تا شعاع زیادی از یک فروشگاه درست و حسابی خبری نیست. به تازگی مجبور شده اند یک تویوتا کرولا بخرند ولی آشیما دلش نمیخواهد رانندگی یاد بگیرد. حامله نیست ولی هنوز هم گاهی وقت ها برشتوک برنجی و بادام زمینی و پیاز را توی کاسه با هم قاتی میکند. کم کم به این نتیجه رسیده که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است؛ با یک انتظار ابدی، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام. یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه.یک جمله معترضه وسط چیزی که یک موقع اسمش زندگی معمولی بوده، فقط برای اینکه نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پر زحمت گرفته. بنظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی غریبه ها را به کنجکاوی وا میدارد و حس ترحم و ملاحظه شان را برمی انگیزد.
همنام،جومپا لاهیری،ترجمه امیرمهدی حقیقت
- ۶ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۴