خدای دل های امیدوار
- ۱۶ نظر
- ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۹
تنها در پنج روز هفتاد صفحه از کتابی تخصصی را ترجمه کردم. در لحظاتی به وضوح حس میکردم که چیزی تا مردنم نمانده و تنها انگیزه ام برای ادامه این بود که تا چند روز آینده حساب بانکی طفلکم کمی رونق میگیرد و بالاخره فرصتی برای اجرای پروژه "سه شنبه سینمایی ام" پیدا خواهم کرد. سه شنبه سینمایی یعنی شما سه شنبه ای از خواب بیدار میشود، به سینما میروید و تمام فیلم های در حال اکران آن روز را پشت سر هم تماشا میکنید. بعد سرمست و اشباع از تصویر به خانه برمیگردید. اینقدر مزه دارد که حتی نمیتوانید تصور کنید. تراست می :)
که شاید یکی از آن نوزده نفر یار ِجان ِ دختری به چشم راه بوده باشد. که شاید مادری از شب قبل برنج را خیس کرده و بسته سبزی را از فریزر درآورده تا ناهار فردا قرمه سبزی محبوب پسرش باشد. که شاید خانواده ای در تدارک جشنی بوده باشند. که شاید یکی از آن نوزده نفر رویای شغل محبوبش را در سر داشته.
میدانی...گاهی ساده تر از آمدن و رفتن نفسی، ساده تر از سر کشیدن لیوان آبی، ساده تر از بلند کردن دستی و پس زدن هوایی، گاهی ساده تر از چشم بر هم زدنی آرزوها بر باد میروند و داغ عشقی بر دل دختری میماند و قرمه سبزی مادری از قل قل می افتد و فهرست مهمان های جشنی، ناتمام رها میشود و رزومه کاری مردی امیدوار تا ابد سفید میماند
+ خبر تصادف اتوبوس حامل سربازان را در مسیر برگشت به خانه در اینجا بخوانید.
یک سال پیش بود که من شبی تا صبح بیدار ماندم. بعد حوالی هفت صبح روبروی آینه حمام ایستادم. موهایم را شانه زدم، قیچی را برداشتم و برای خودم چتری ساختم. زیادی کوتاه شده بود و نامرتب. شده بودم ورژن آسیایی دخترهای نوجوان فیلم های کلاسیک انگلیسی که در مدرسه شبانه روزی درس میخوانند، زیاد حرف میزنند و چندان محبوب بقیه نیستند. با این همه هیجان انگیزترین و وحشی ترین کاری بود که در تمام زندگی ام انجام داده بودم. فکر و برنامه ای پشتش نبود؛ اصلا و ابدا. در انتهای یک شب ناگهان دلم خواسته بود که چتری داشته باشم و در ابتدای همان صبح به قیافه تازه ام در آینه خیره شده بودم. حالا یک سال گذشته و من همه جور ماجرایی را تجربه کردم. البته هنوز کسی اسلحه روی شقیقه ام نگذاشته و من در جشن رنگ های اسپانیا نرقصیده ام و با کوله پشتی ِ پیکسل بهاری ام به هیچ جایی سفر نکردم و در این یک سال عاشق هیچ مرد تازه ای نشدم. پس نمیشود دقیقا گفت که "همه جور" ماجرایی را از سر گذراندم ولی خب...کم و ساده هم نبودند. اما از بین آن همه ماجرا هیچکدامش و دقیقا هیچکدامش نه وحشی بودند و نه اشتیاق زیادی را در من بیدار میکردند. انگار که هر زندگی سهمیه ای محدود دارد از چیزهای هیجان انگیز ِ وحشی و بعد از خط خوردن نام هرکدام از آنها در فهرست، دیگر همه چیز آرام و بیصدا پیش میرود.
+ تا حالا تجربه کردی؟