از شما میپرسم
- ۸ نظر
- ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
لبخندش را می بینید؟ ثانیه ای از یک فیلم بلند است. زنی ست میانسال. لب هایش سرخ است و گوشواره های سفید به گوش دارد و در رستورانی کوچک روبروی مردی نشسته و به پهنای صورت جوری لبخند میزد که انگار مرکز تمام شادی های جهان همینجا در قلب اوست. همین لحظه را که چند ثانیه به عقب برگردانیم چشم های گریان زن را می بینیم که به مرد میگفت چرا این همه جنجال؟ چرا لحظه ای آروم نمیشی؟ اصن تو با منی؟ حواست به من هست؟ و لابلای اشک ها از قاب پنجره پشت سر مرد عروس و دامادی را میبیند و ناگهان اینطور شیرین می خندد
عشق حتی اگر مال ِ خودت هم نباشد باز هم شیرین است..
Certified Copy-Abbas Kiarostami
راوی * - وقتی مردم فکر میکنن داری میمیری، اونوقته که به حرفات گوش میکنن
مارلا - وقتی فکر میکنن داری میمیری دیگه منتظر نیستن تا نوبت حرف زدن خودشون برسه
* مرد توی تصویر با بازی ادوارد نوترون، در حقیقت هیچ اسمی ندارد. به انجمن های حمایتی مختلف میرود بی آنکه واقعا به حمایت نیاز داشته باشد و هربار نام جدیدی به خود میگیرد.
Fight Club - David Fincher
زمستان سال قبل یا دو سال قبل، درست خاطرم نیست، سر به مهر را در سینما دیدم؛ با فواد. از سینما که آمدیم بیرون فواد گفت که ترسِ صبا اغراق شده است و نمیشود باور کرد کسی از علنی شدن نمازهایش بترسد. به فواد نگفتم که چقدر ترس صبا برایم آشناست. که چقدر برایم باورپذیر است وقتی برای دو رکعت نماز بلند میشود میرود فرودگاه تا مبادا کسی نماز خواندنش را ببیند و به رویش بزند که هه! نمازخوان شدی دختر.
سال های بی نمازی ام را یادم نرفته که بابا میگفت بخوان و مامان میگفت بخوان و من بی دین نبودم. بی قید نبودم. نمیدانم چرا ولی نمیخواندم. سال های بی نمازی ام آنقدر زیاد بود که کم کم مامان و بابا از کنارش گذشتند. روزها رفتند و آمدند و من هیچ صبحی برای نماز از خواب بیدار نشدم و هیچ بار در نمازخانه هیچ مدرسه و دانشکده ای چادر سفید گل دار به سر نکردم. یک روز دلم خواست نماز بخوانم ولی. صبا نماز خواند تا خدا گره از مشکلاتش باز کند. من نماز خواندم چون نمیخواستم مادر ِ بی نمازی برای بچه هایم باشم. بعد هر اذان وضو گرفتم و یواشکی چادر سر کردم و خزیدم در اتاق و نماز خواندم. میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و بعد همه خبردار شوند که آی مردم...مهشاد دارد نماز میخواند! مسخره بنظر میرسد ولی واقعیت دارد. ترسیدن همین است دیگر. خیلی وقت ها ترس هایمان هیچ ریشه منطقی ندارند. یکی از تاریکی میترسد. انگار که اشیا در تاریکی دهان باز میکنند که ببلعند. من از این میترسیدم که کسی نماز خواندنم را ببیند و به رویم بیاورد این نمازخوان شدن ِ تازه ام را. با این ترس چه شکست ها که به روزم آمد و چه اشک ها که به چشمم نشست و چه نمازها که قضا شد.
یک روز رسید و در مهمانی از زندایی سراغ چادر نماز را گرفتم. پرسید برای کی میخوای؟ دلم گرفت که حتی چادر نماز خواستنم هم برایشان عجیب است. گفتم نماز میخوانم. چند وقتیست که نماز میخوانم. هیچکس نپرسید چرا. هیچکس نگفت چه خوب و هیچکس شیپورش را نگرفت دستش تا تمام عالم را خبردار کند.
امشب اتفاقی رسیدم به روزی که در دفترچه ام نوشته بودم نماز میخوانم تا مادر خوبی برای امیرشایانم باشم. امروز مینویسم نماز میخوانم چون از معلق بودن ترسیدم. از اینکه به هیچ جا بند نباشم ترسیدم. از اینکه یک روز حواسش به من نباشد ترسیدم. از اینکه همه را از آن بالا نگاه کند و چشمش به من که افتاد روی برگرداند. از اینکه وقت گره باز کردن که رسید با اکراه گره هایم را باز کند. ترسیدم... از تنهای تنها شدن ترسیدم. آنوقت بود که نماز خواندم
به کسی دل میبندی. خیابون های شهر رو باهاش قدم میزنی. روی نیمکتی میشینی و انگشت هاش رو لمس میکنی. پشت میز کافه ای به چشم هاش خیره میشی. توی پیاده روها قدم هاش رو میشمری. توی کتابخونه به صدای قلبش گوش میدی. همه چیز شبیه یه رویاست. دقیقا شبیه یه رویا... بعد یه روزی میرسه و رویا تموم میشه. جادوها از بین میرن و اون میره و تو تنها میشی. شهر همون شهر سابقه. خیابون هایی داره و نیمکت هایی و کافه هایی و پیاده روهایی و کتابخونه هایی؛ بی هیچ رویایی، بی هیچ جادویی و هیچکس اینو نمیدونه بجز تو که روزی رویایی بودن ِ این شهر رو دیدی و با تمام وجودت لمس کردی
این شهر یه چیزی کم داره...
Before Sunrise-Richard Linklater