#جدی
تمرین ِ بزرگی کنید. دلهایتان را بزرگ کنید. از شادی دیگران شاد شوید.
نمیتوانید؟ میتوانید...بخدا که میتوانید
- ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۴۶
تمرین ِ بزرگی کنید. دلهایتان را بزرگ کنید. از شادی دیگران شاد شوید.
نمیتوانید؟ میتوانید...بخدا که میتوانید
چشمهایتان را ببندید و یک زوج عاشق را تصور کنید. زوجهای عاشق عموما بر دو قسمند. گروهی تصور میکنند عاشقند و گروهی دیگر جدا و حقا عاشقند. گروه اول را کنار گذاشته و رها کنید به حال خودشان. آنها همانهایی هستند که هوای عاشقی دیر یا زود از سرشان میافتد و دوره میافتند به بدنام کردن عشق. به بدنام کردن زمانه. به بدنام کردن دخترها و پسرها. که عشق چنین و چنان. که دخترها/پسرها همگی چنینند و چنان. که بد زمانهای شده آقا. اعتماد نکنید و دل نبندید که خنجر میخورید و فلان و بهمان. به تعبیر بنده اینها ابلهند و در بلاهت خود آشکار! پس اگر چنین زوجی را برای تصور انتخاب کردهاید تا وقت هست آنها را شیفت-دیلیت کرده و سریعا زوج دیگری را برای تصور انتخاب کنید که اینها حتی تصورات شما هم آلوده میکنند. خب... حالا به این زوج عاشق ِ به حق فکر کنید. به کلماتشان، نگاه کردنشان، به دوتا بودنهایشان، به امیدهایشان، به دلبستگیها و وابستگیهایشان، به غمگین بودنها و لبخند زدنهایشان، به دلواپسیهایشان، به ترسها و بیقراریهایشان. اصلا این زوج را بگذارید زیر ذرهبین و خوب تماشایش کنید. شاید آنها آنقدر بزرگ نباشند که بتوانند فصلی در داستانهای عاشقانه باز کنند یا مسیری را تغییر دهند یا الگویی بسازند و مثالی بشوند برای بقیه. شاید خیلیهایشان سادهتر و سرراستتر از این حرفها باشند. شاید دوست داشتنشان داستان کوتاه ِ ساده و باورپذیری باشد؛ بی هیج پیچیدگی خاص و پستی و بلندی جانفرسایی. اما حرفم این است که عاشقها هرجوری که باشند، با هر پیشینه و داستان و ماجرایی، باز هم به سهم خود، هرچند کوچک، دنیا را زیبا میکنند.
شبیه تولد کودکی در بحبوحه جنگ یا چاه آبی وسط بیابان؛ شبیه سپیدی موعود در پایان شبهای سیاه، هر زوج عاشق هم بارقه نوریست در دل تمام تاریکیها و ناامیدیهای ممکن.
فردا بیست و چهار ساله میشوم و این تمام حسم به ماجراست. یک جمله خبری ساده. شبیه به تمام جمله های خبری ساده دنیا که حتی حاوی پیام مهمی هم نیستند. فردا بیست و چهار ساله میشوم و همین!
هفت هشت سال پیش من دختر دبیرستانی بیدغدغه خوشحالی بودم که تمام بازیهای پرسپولیس را دنبال میکرد و روزنامههای ورزشی را میخواند و نود میدید و اخبار ورزشی تماشا میکرد و کلا خیلی پیگیر بود. سالهای پرسپولیس ِ قطبی بود که قهرمان بودیم و گل میزدیم و فردای هر بازی، در مدرسه داوری و بازیکنها را تحلیل میکردیم. بعد بزرگتر شدیم و افتادیم در دام کنکور و درس خواندنهای بعدش و کم کم فوتبال از سرمان افتاد.
حالا با اینکه پرسپولیس و پرسپولیسیهای جدید را نمیشناسم و مدت هاست حتی چند دقیقه از یک بازی را هم نگاه نکردم، باز هم خبر قهرمانی نیمفصلش برایم شیرین بود. نکته جالب توجه هم برایم این است که آن روزها انگار بازیکنها قشنگتر بودند و خوب یادم میآید که یکی از ملاکهای اصلیام برای طرفداری پرسپولیس، قشنگتر بودن بازیکنهای آن زمانش نسبت به بقیه تیمها بود. بهرحال چهارده ساله بودم و مشنگ!
در هرحال، چه خوب که قهرمان نیمفصل شدید ای خوشحالهای زشت قرمز^_^
در زندگینامهام خواهند نوشت که وی در اثر تایپ کردنهای بسیار و غیرصحیح به آرتروز انگشت اشاره دست راست یا سرطان انگشت اشاره دست راست یا اسپاسم عضلانی انگشت اشاره دست راست یا یک همچین چیزهایی مبتلا شد و در نهایت مُرد.
آدمها را در بیخبری رها نکنیم. بیخبری، نگرانی میآورد و نگرانی موذی و تلخ است.
زودتر از باقی روزها از خواب بیدار شوی. برای خودت یک لیوان چای بریزی. پشت لپ تاپ بشینی. به کارهایت برسی و همزمان از سرعت بالای اینترنت در دم صبح لذت ببری و پشت سر هم اپیزودهای سریال محبوبت را دانلود کنی. احساس خوشبختی در دنیای مدرن تقریبا همین شکلی هاست.
مدتیست که به باشگاه میروم و با فرض اینکه هیچ تغییری در شرایط جسمانی من حاصل نشود، همین فعل "رفتن" برای من ِ زیر پتوی پشت لپ تاپ نشسته ترجمه کُن ِ ترجمه کُن ِ ترجمه کُن ِ ماتحت صاف شده یکجور موفقیت است. تقریبا دو هفته پیش من ضعیف ترین و گردالوترین و تنبلوترین دختر شصت و پنج کیلویی عالم بودم که روزی تصمیم گرفته بود به باشگاه برود. تمام دو هفته گذشته من با درد به خانه برمیگشتم و باور کنید که هیچ اغراقی در به کار بردن این واژه نیست. جدا در این دو هفته درد کشیدم. انگار که کتک خورده باشم یا در هاون کوبیده شده باشم. بدنم اینطور بی رحمانه درد میکرد. نیمه شب ها که من بیدار بودم و همه جا ساکت بود، صدای عضلاتم را میشنیدم که نالان و ملتسمانه نجوا میکردند که بس کن...قسم میخوریم که خودمان به فرم بیاییم ولی جان مادرت دست از ما بکش. حالا ولی بدنم درد ندارد دیگر. انرژی ام بیشتر شده. هماهنگ تر شدم. دیرتر خسته میشوم و با آدم های توی باشگاه دوست تر شدم. حتی امروز که روی ترازو ایستادم دیدم که با عددهای دیجیتالی اش به من لبخند زد و گفت در این روزها یک کیلو و نیم از مهشاد را از دست دادی. خوشحال باش و این موفقیت را با یک چیپس فلفلی یا یک بستنی شکلاتی جشن بگیر. ترازوی اهل دل ِ دیوانه ای بود کلا!