Cafe Society
- ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
ترکیب دو کلمه مَستربِیت (masturbate) به معنای خودارضایی و دِیتینگ (dating) به معنای قرار گذاشتن و بیرون رفتن و این صحبت ها، واژه جدیدی ساخته: مَستردیتینگ. یعنی بیرون رفتن ها و تفریح کردن های تنهایی به قصد کیف کردن و لذت بردن. به گمانم من الهه مستردیتینگ باشم. بارها و بارها و بارها تنهایی سینما رفتم، تنهایی قدم زدم، تنهایی برای خودم و فقط برای خودم آشپزی کردم، تنهایی روی صندلی رستوران های کوچک نشستم و غذا خوردم و دوتایی ها و چندتایی ها را تماشا کردم. از من بپرسید میگویم مستردیتینگ هیچ هم اتفاق غمگینی نیست و اصلا و ابدا مقابل اجتماعی بودن و در کنار انزوا و افسردگی قرار نمیگیرد. من سرزنده ام. دوست های زیادی دارم و در انواع رابطه هایم احساس شادی میکنم. با این حال گاهی نیاز دارم به مستردیتینگ. به تنها بودن. به تنهایی کیف کردن. به اینکه فقط خودم باشم و خودم. غذا را به سلیقه "من" انتخاب کنم. فیلم را به سلیقه "من" ببینم. جوری لباس بپوشم که "من" راحت است. به کتابفروشی هایی بروم و در خیابان هایی قدم بزنم که من با آنها خاطره دارد. غذا را جوری طعم دار کنم که "من" میپسندد. لذت بخش نیست؟ اینکه ناگهان من محوریت همه چیز باشد.
اما فکر میکنم یک مرز باریکی این وسط میان واژه غریب مستردیتینگ و جمع گریزی وجود دارد و آن این است که به تنهایی لذت بردن عادت نکنیم. تنهایی خوب است. شیرین است ولی از آن شیرین های لیموشیرینی. کمی که بماند تلخ میشود و دل را میزند. طعم شیرین دوتایی بودن ها و چندتایی بودن ها هم خوب است اما زیادی آن هم آدم را خسته میکند. لذا بعنوان پند شبانه باید خدمتتان عرض کنم که تعادل داشته باشید فرزندان من چرا که تعادل خوبترینِ چیزهاست!
بعنوان یک بلاگر از من انتقاد کنید.
از چیزی بگویید که لابلای حرف هایم اذیتتان میکند، چیزی که نبودنش یا بودن ِ زیادی اش توی ذوق میزند.
* برآیند نظراتی که ازتون گرفتم این بود که کامنت ها رو بی جواب نذارم. چشم :)
من زن دامن های بلندم. زن لباس های گلدار و گیس های بافته. زن لاک های قرمز و بنفش و آبی. زن کیک هویج و کتلت و قرمه سبزی. زن سبزی خریدن و سبزی پاک کردن و سبزی شستن و سبزی خرد کردن. زن روبروی آینه ایستادن و فقط لب ها را سرخ یا صورتی کردن. زن روبروی آینه رقصیدن. زن سلام و احوالپرسی کردن با تمام آدم های ساختمان دوازده واحدی؛ حتی سلام و احوالپرسی کردن با تمام مهمان های آدم های ساختمان دوازده واحدی. زن لبخندهای همیشگی. گریه های ساده و قهقهه های کشدار. زن کتاب ها را در کتابخانه هزار و یک بار دستمال کشیدن. زن کشوهای بهم ریخته و کمدهای شلوغ. زن گوگوش و هایده و لیلا شنیدن. زن رویا بافتن؛ زن رویاهای شیرین بافتن. زن عاشق گلدان های رنگی و کاسه بشقاب های رنگی و نمکدان های فسقلی رنگی. زن کفش های تخت و مانتوهای نسبتا بلند. زن بچه خواستن؛ بچه را زیاد خواستن. من زن خانه ام. زنی که خانه را از بیرون خانه بیشتر دوست دارد.
من زن مهندسی خواندن نبودم. زن چهار سال با عدد و رقم سر و کله زدن نبودم. زن روپوش سفید آزمایشگاه پوشیدن و بورت و ارلن مایر و بشر را از یکدیگر تشخیص دادن نبودم. من داستان میخواندم. داستان مینوشتم. کلاس های تخصصی ام را نمیرفتم و به جایش در صندلی های سینما فرو میرفتم و در مسیر برگشت روی دیوارهای آجری دست میکشیدم و لبخند میزدم. من انگار از سیاره ای دیگر بودم؛ با نام سرخپوستی وصله ناجور ِ مهندسی.
حالا که تمام شده، حالا که دیگر دانشجو نیستم و مهندس هم نیستم، احساس سرزندگی بیشتری دارم. هنوز خالی از حس بطالت نیستم ولی انگار چیزی در من جوانه زده و رشد کرده. انگار آن زن ِدر کنج نشسته موهای خوشبویش را بافته و روبان قرمز زده و حالا دارد در نور پهن شده روی قالی ابروهایش را مرتب میکند.
یکبار یکی از بچه های عکاس در پیج اینستاگرامش نوشت من عکاسم و عکاسی شغل من است. منبع درآمد من است. دلیلی ندارد بیایم و رفاقتی از شما عکس بگیرم. عکس چیزی است که در قبال پرداخت هزینه اش دریافت میکنید. حرفش حساب است. وقتی کسی برای خرید دوربین و تجهیزاتش هزینه میکند، چه دلیلی دارد بیاید و رفاقتی از ما عکس بگیرد. اینکه خودش بخواهد یک بحث است. اما اینکه ما بیاندازیمش توی رودربایستی بحثی دیگر.
بارها اتفاق افتاده که دوست ها و اطرافیان برایم فایلی را فرستادند تا ترجمه کنم و بعد رفتند که رفتند. فارغ از اینکه ترجمه منبع درآمد من است، من برای اینکار وقت و انرژی ام را میگذارم. آنهایی که ترجمه کردند میدادند که ترجمه کردن چقدر کار سخت و زمانبری است. پس لزومی ندارد من بصورت رایگان و رفاقتی برای شما کاری را انجام دهم. این قانون ساده را هرگز فراموش نکنید که به ازای دریافت هر خدمت یا محصول باید و باید و باید هزینه ای پرداخت شود. حالا رفیق گرمابه و گلستان من هستی که باش. جایت روی چشم های من. اما این بحثش جداست.
دئودورانت ها و خوشبوکننده ها با قیمتی معقول در تمامی داروخانه ها و فروشگاه های لوازم آرایشی و بهداشتی موجود هستند
از آنها استفاده کنیم
اگر خواستگاری دختر از پسر مرسوم بود، بدون شک به پسرهایی درخواست ازدواج میدادم که فارغ از ویژگی های اخلاقی و شخصیتی، حداقل از لحاظ ظاهری شبیه به آنها باشم. بیایید قبول کنیم که بعضی از المان های ظاهری تا حدی میتوانند نشانگر ویژگی های درونی یا اعتقادی فرد باشند؛ نمیگویم مطلقا اما تا حدی چنین است. پسری که ریش میگذارد و موهایش را ساده به یک طرف شانه میزند و دکمه های پیراهنش را تا بالا میبندد و شلوار پارچه ای میپوشد و صندل هایش را با جوراب پایش میکند تا حد زیادی میتواند این تصویر را در ذهن تداعی کند که او فردی معتقد، با گرایشات مذهبی و حتی بسیجی وار است. در مقابل پسری که ابرو برمیدارد و شلوار جین کوتاه میپوشد و یقه پیراهنش را باز میگذارد، شاید از لحاظ اعتقادی و دینی کمرنگ تر باشد. دخترها هم همینند. از نوع پوشش، نوع آرایش، حتی از عکس های پروفایل تلگرام و عکس هایی لایک شده در اینستاگرام میشود تا حدی به شخصیت آنها پی برد. باز هم تاکید میکنم که هیچکدام از اینها قطعی نیستند. لزوما دختری که چادر سر دارد سنتی و مذهبی نیست و لزوما پسری که ابرو برمیدارد بی قید و بی دین نیست. اگر من خودم را دختری با ظاهری ساده و معمولی فرض کنم و تنها با قضاوت از نوع پوششم، اعتقادات مذهبی ام را در حد میانه درنظر بگیرم، قطعا به سراغ پسرهایی نخواهم رفت که از لحاظ ظاهری مذهبی، مذهبی-سنتی و سنتی هستند. حتی به سراغ پسرهایی با اعتقادات کمرنگ مذهبی هم نخواهم رفت. بحث خوب بودن و بد بودن نیست. بحث پذیرش یک سبک زندگی و اعتقادی و رد کردن دیگری نیست. تمام چیزی که قصد گفتنش را دارم این است... هم کفو بودن. شبیه هم بودن. یکی سیاه و دیگری سفید نبودن.
اگر پسر هستید و اینجا را میخوانید و در آستانه ازدواج قرار دارید به خواستگاری دختری نروید که شبیهتان نیست. اگر مذهبی هستید، دختری را انتخاب کنید که قبلا رگه هایی از مذهب را در ظاهرش شناسایی کرده اید. بدون شک همه چیز را نمیشود از ظاهر شناخت ولی خیلی چیزها را میشود از ظاهر فهمید. بعضی از پیشنهادهای ازدواج نوعی توهین محسوب میشوند بس که ترکیب دو طرف عجیب و ناموزون بنظر میرسد. از مطرح کردن چنین پیشنهادهایی بپرهیزید که نه تنها توهین به دختر است، بلکه نوعی ضایع کردن شخصیت پسر هم محسوب میشود.
و من الله توفیق!
از اواسط مرداد، تمام روزهای شهریور و تا میانه مهر من در بحران اقتصادی بودم! رسما هیچ درآمدی نداشتم. نه مدرسه ای بود و نه ترجمه ای. هرچه خرج کردم از جیب پدر بود و قرض گرفتن از دیگران. حالا ولی انگار که آن سربالایی نفس گیر تمام شده. حالا قدر ترجمه هایم را بیشتر میدانم. با علاقه بیشتری پشت لپ تاپ مینشینم و کلمه به کلمه تایپ میکنم. هر مقاله ای که ترجمه میکنم برایم مفهوم خاصی دارد: این یکی بابت قرض شماره یک، این یکی برای قرض شماره دو، این یکی برای قرض شماره سه، این یکی برای قرض شماره چهار. حفره ها که پر میشوند، قرض ها که تمام میشوند، میرسم به خودم. این یکی برای دکتر، این یکی برای کتونی های پشت ویترین، این یکی برای آن قالب های دوست داشتنی مافین و بقیه بند و بساط شیرینی پزی، این یکی برای پس انداز، این یکی برای سینما رفتن هایم، برای کتابفروشی رفتن هایم، برای بسته پستی فرستادن هایم، برای پارچه های گلدار خریدن هایم…
آخ که چقدر مستقل بودن خوب است!