این انتظار شیرین
- ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۷
به گمانم آدم ها گاهی نیاز به شنیدن حقیقت ندارند. مثلا وقتی دختری در لباس عروس با هزار لبخند و شادی به صورت شما نگاه میکند و میپرسد قشنگ شدم؟ حتی اگر آرایش صورت و موهایش عجیب ترین آرایش دنیا برای عروس باشد، باز هم باید به چهره اش لبخند زد و گفت امشب تو از همه زیباتری. بدون شک کسی که در جواب این سوال سرش را کج میکند و میگوید هووووم...وقتی به حرف من گوش نمیدی و میری فلان آرایشگاه اینم میشه نتیجه ش، در حماقت خود آشکارترین است.
منتظرت بودم؛ روی یکی از نیمکت های دانشگاه.
دیر کرده بودی. عصبانی بودم. وقتی رسیدی برایم یک شاخه مریم خریده بودی.
گفتی گلفروشی را گم کردم. دیر شد...
اگر به بچه های کار لبخند بزنیم؛ اگر برای درد دل ها و نارضایتی های پیرزن ها و پیرمردهای توی اتوبوس و مترو گوش باشیم؛ اگر به فروشنده ها و صندوقدارها سلام دهیم؛ اگر تراکت های تبلیغاتی را از آدم ها بگیریم و حداقل چند متر دورتر توی سطل آشغال بیندازیم؛ اگر زمانیکه کنار خیابان منتظر ایستاده ایم و تاکسی ها جلوی پایمان می ایستند با خشم و عصبانیت نگاهشان نکنیم و در مقابل، با تکان دادن سر به آنها بگوییم که نیازی به تاکسی نداریم؛ اگر دیرمان شده و دنبال اتوبوس می دویم و راننده صبر میکند تا برسیم، لابلای نفس نفس زدن هایمان از او تشکر کنیم؛ اگر کودکی نگاهمان میکند به جای رو گرداندن از او لبخند بزنیم یا شکلاتی به دستش دهیم، بذر کوچک شادی را در این دنیا کاشته ایم.
این کارهای ساده هزینه ای برای ما ندارند. چیزی از ما کم نمیکنند و وقتی از ما نمیگیرند. اما بدون شک میتوانند حال دنیا را خوبتر کنند.
همیشه فکر میکنی جور دیگه ای اتفاق می افته. توی ذهنت بهش فکر میکنی. براش رویا میسازی. بهش بال و پر میدی. باهاش زندگی میکنی. اما همیشه اونجوری نمیشه که فکر میکنیم.
مثلا ممکنه وقتی سرت رو فرو کردی توی یه بوقلمون گنده و شبیه احمق ها بنظر میرسی، برای اولین بار بهت بگه که دوستت دارم...
Friends-Season05,Episode08
که دنیای بیتو مثل کویر است؛ خشک و بیآب. بیدرخت و بیسایه. تو و دوست داشتنت مثل درختی پر برگ، سایه میاندازید به سرم. روحم را خنک میکنید. خستگی هایم را میبرید. لبخند مینشانید روی لبانم.
تو و دوست داشتنت خوبید. سایه جفتتان تا ابد بر سرم...
نمایی از فیلم زندگی دوگانه ورونیکا، ساخته کریستوف کشلوفسکی
کاش میشد با خدا معامله کرد که ببین خدا جان...اگر فرضا تقدیر من شصت سال زندگی است، بیا و ده سالش را کم کن ولی فقط یک روز، فقط و فقط یک روز او برای من باشد...
شاعر به دریا نگاه میکرد و یار می دید و به صحرا نگاه میکرد و یار می دید و خوشحال بود. غافل از اینکه یار را در دریا و صحرا دیدن که هنر نیست. من کسی را میشناسم که یار با چشم های بسته می بیند. یار را بی صدا میشنود. بی لمس حس میکند و بی زبان میخواند. کسی را میشناسم که یار در او زندگی میکند. که یک یار است و یک او...