از حرف هایی که میزدیم
= حالم خوب نیست. دوباره گره هام زیاد شده.
+ خدا رو صدا کن. گره که زیاد میشه یعنی خدا دلتنگته.
- ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۲
= حالم خوب نیست. دوباره گره هام زیاد شده.
+ خدا رو صدا کن. گره که زیاد میشه یعنی خدا دلتنگته.
چه چیزی به یک پسر اجازه میدهد که در یک رابطه عاطفی غیررسمی نقش قانون گذار را داشته باشد و یک خط کش بگیرد دستش و برای دختر و زندگی اش و عواطفش و روابطش و عقایدش و روزمرگی هایش مرز تعیین کند؟ بدون شک تربیت و عقاید و محیط زندگی و سطح شعور پسر تاثیرگذار است ولی فاکتور نهایی دختر است. اینکه دوست پسرها اجازه دارند رفت و آمد دوست دختر خود را کنترل کنند و روابطش را غربال کنند و روی تصمیمات او برای انتخاب پوشش تاثیر بگذارند و کاری کنند که او از اصول اخلاقی و مذهبی اش فاصله بگیرد یا اصول دیگری را به اجبار بپذیرد به این ربط پیدا میکند که یک جایی دختر راه را برای او باز گذاشته و این حق کنترل کنندگی را دو دستی به او تقدیم کرده است. اینکه در اغلب ازدواج ها زنان کوتاه می آیند و مردها مرزها را میچینند بحث دیگریست. حرف من این است که چرا یک پسر که در بهترین و خوشبینانه ترین حالت یک معشوق/محبوب/دوست پسر/گزینه ای احتمالی برای ازدواج است و هیچ نسبت قانونی و شرعی و عرفی دیگری با دختر ندارد، خود را محق میداند که برای او باید و نباید تعیین کند. تمام مسئله من این است که چرا اینقدر راه را برایشان باز گذاشتیم؟
ترس از رها شدن؟ ترس از دوست نداشته شدن؟ ترس از تنها شدن؟ ترس از تهدیدهای احتمالی و بی آبرویی؟
* کامنت های این پست را میخوانم و صرفا بدون هیچ پاسخی، تایید میکنم.
با توجه به بودجه ای که داشتیم تونستیم بیست و پنج جلد کتاب کودک تهیه کنیم و تمام تلاشمون بر این بود که کتاب های مفید و متناسب با سن بچه ها انتخاب بشن. انشالله که برسه به دستشون و بخونن و کیف کنن :)
قشنگی ماجرا به این بود که من چند روز پیش، بعد از خرید کتاب ها پستی رو در اینستاگرام منتشر کردم و چندتا از دوستان لطف کردن و مجددا مبلغی رو برای کمک به حساب من واریز کردن. قرار شد با این بودجه جدید براشون لوازم تحریر بخریم.
ممنون از مهربونی هاتون. با شماها دنیا قطعا جای قشنگتری میشه :)
کسی رو میشناسم که معلم مدرسه روستایی محروم در سرخس هستش. ایشون قصد داره برای مدرسه و شاگردهاش یه کتابخونه کوچیک راه اندازی کنه. از من خواسته که اگه کتابی متناسب با رده سنی بچه ها دارم در اختیارش قرار بدم. من متاسفانه هیچ کتاب کودکی ندارم. اما وقتی موضوع رو با عاطفه در میون گذاشتم تصمیم گرفتیم که برای بچه ها کتاب بخریم. حالا من از شما دوتا خواهش دارم...
اول اینکه اگر ساکن مشهد هستید و کتاب داستان یا شعر در رده سنی ب و ج (و حتی الف) دارین با من در تماس باشید تا یه راهی پیدا کنیم برای رسوندن کتاب هاتون به دست بچه ها.
دوم اینکه اگر ساکن مشهد نیستید و تمایل به کمک دارید باز هم با من در تماس باشید.
پیشاپیش ممنون بابت مهربونیتون :)
بیهودگی بدون شک همین است که چند هفته ای میشود که نه شغلی دارم و نه دانشجوی دانشگاهی هستم و نه متقاضی شرکت در آزمونی و نه بطور کلی، خواستار رسیدن به چیزی. میدانید... بیهوده بودن و احساس بیهودگی داشتن هیچ خوب نیست.
بیا تو رو، دوست داشتنت رو درواقع، شبیه به یه مایع فرض کنیم. یه مایع گرم و نیمه ویسکوز؛ مثل عسل همدما با محیط. جسم من هم یه جامد تو خالی فرض کنیم با یه دریچه کوچیک بالای سرم. حالا یک نفر میاد و اون دریچه کوچیک رو باز میکنه و مایع دوست داشتنت رو آروم میریزه توی جسم من. دوست داشتنت ذره ذره میشینه توی جونم. مدتی میگذره. بعد یهو میفهمیم که چه جالب...انگار من از دوست داشتنت اشباع شدم. دوست داشتنت به همه جانم نفوذ کرده. کف دستام. توی مویرگهام. لابلای موهام. حتی سر انگشتام. حالا من لبریزم از دوست داشتنت. به این فکر میکنیم که یعنی میشه بیشتر از این هم دوستت داشته باشم؟ بیا امتحان کنیم. تو لبخند بزن مثلا. آها...یه چیزی توی من جابجا شد انگار. شبیه موج. یه موج کوچیک و آروم. بشین روی صندلی و حرف بزن. شعری بخون. ماجرایی رو تعریف کن. چیزی بگو. میبینی...یه چیزی انگار توی دلم لرزید. حالا دور شو. جوری دور شو که نبینمت. صدات رو نشنوم. حضورت رو حس نکنم. حالا دلم شروع کرده به شور زدن. به بیقراری کردن. به بهانه گرفتن. به حس کردنت توی کوچکترین و بیربطترین چیزها.
خب بسه دیگه...حالا برگرد
با چهار نفر دیگر چله زیارت عاشورا راه انداختیم. قرار گذاشتیم تا محرم بخوانیم و هرشب دعا کنیم. یک شب برای مامان هایی که درد دارند، شب دیگر برای دل آنهایی که چشم انتظار مسافرند. یک شب هم برای تجدیدی ها دعا کردیم. امشب دعای من این بود که خدا صبر بدهد تا تحمل فاصله ها آسانتر شود. آخر میدانید...سخت است دوری عزیزی را تاب آوردن. جدا سخت است.
+ تو حبیب باش من گیس گلابتون. من صورتم سفید باشه و کک مکی. صبح به صبح موهای قهوه ای موج دارم رو از دو طرف ببافم و انتظار بکشم تا ظهر برسه. من صبحی باشم تو بعدازظهری. یواشکی دل به همدیگه بسته باشیم. برات یادگاری بذارم توی میز. گاهی لقمه کتلت و سبزی بپیچم و قایم کنم توی جامیزی. بعد کم کم بزرگ بشیم. تو ماهیگیر بشی. تنت بوی دریا بگیره و روزها بری صید.
= من برات گوزن چوبی درست کنم.
+ من گوزن چوبی رو بذارم زیر بالشتم و قبل خواب نگاش کنم.
+ حبیب؟
= جان حبیب...
+ من یه پسرعمو دارم که وانت آبی داره. روزا باهاش میره شهر میوه و دمپایی رنگی میفروشه. میشه برای پیچیدگی داستان باهاش ازدواج کنم؟
(دوتایی جوری میخندند که چشم هایشان میشود به باریکی یک خط پررنگ)
از نهایت قلبم مینویسم؛ برای عطیه...
هربار رامبد جوان از مهمان برنامه اش درباره عشق میپرسد من به جای او از عشق حرف میزنم. رو به دوربینش لبخند میزنم که قند ِ هندوانه است این عشق لعنتی. عشق به مادر و پدر و همنوع و شغل و محیط زندگی و حیوانات و گیاهان و حتی عشق به پروردگار به کنار...من از عشقی حرف میزنم که از یک جایی به بعد می خزد زیر پوستت. تنت را قلقلک میدهد. روحت را می نوازد. چهره ات را رنگین میکند. لپت را گل می اندازد. حتی گاهی طاقتت را طاق میکند. انرژیت را میگیرد. اشکت را در می آورد. زندگیت را سیاه میکند. ولی شیرین است. همچنان شیرین است. عشق انرژی فعالسازیست. نیروی محرکه است. باید باشد تا جریانی شروع شود و ادامه پیدا کند. عشق کودک است. عشق جوانه است. عشق کتری روی گاز است. حواست نباشد کم کم خالی میشود و میسوزد و میسوزاند. عشق مراقبت میخواهد. عشق توجه میخواهد. از خودگذشتگی میخواهد. حوصله و دل بزرگ میخواهد. عشق خوبترین هدیه ایست که خدا نصیبمان کرده. اصلا خدا منت سرمان گذاشته که آپشن عاشقی کردن را به ما اضافه کرده و لطفش را زمانی بر ما تمام میکند که کسی را به زندگیمان میفرستد که میتوانیم عاشقی کردن را در کنارش یاد بگیریم. بعد نگاهم را از دوربین میگیرم و رو میکنم به آنهایی که در استودیو نشستند: اگر کسی را دارید که میتوانید عاشقی کردن را در کنارش تجربه کنید، خوشبختید و باید این خوشبختی را شکرگذار باشید. نماز شکر بخوانید که عاشقید.
در آخر هم گله میکنم از تمام آنهایی که عشق های امروزی را آبکی میدانند و ناپایدار. عشق که امروزی و دیروزی ندارد. عشق همیشه عشق است. همین حال خوبی که امروز از دوست داشتنش دارم، دویست سال قبل هم زنی از دوست داشتن مردی داشته و دویست سال بعد هم همین حال خوب در قلب زنی دیگر خواهد بود. مشکل از آنجایی شروع میشود که حسی را به اشتباه عشق می نامیم و بعد تمام نتایج ناگوارش را به پای عشق مینویسیم. حالا که چند وقتیست سعی میکنیم با حیوانات مهربان باشیم و با قهرمانان مهربان باشیم و با کتاب مهربان باشیم و با تولید ملی مهربان باشیم و با آب مهربان باشیم، کمی هم سعی کنیم با عشق مهربان باشیم.